رادوینرادوین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

♥♥ رادوین ؛ جوانمرد کوچولووو ♥♥

جوانمرد کوچک من

                               صبح روز جمعه فرارسیده به اتفاق هر دو تا مادرت  از زیر قران رد شدم و رفتیم بیمارستان احساس خیلی خوبی داشتم کمی ترس و استرس که کاملا طبیعی بود عشقم تا چند ساعت دیگه میاد بغلم قربونش برم من الهی خداروشکر که تا حالا تونستم این امانتو به مقصد برسونم.زیباترین لحظه زندگیم رقم خورد شما اقا پسر ناز دنیا اومدی و گذاشتنت تو بغلم و من بوسیدمت.کوچوی من با وزن ٣٣٥٠وقد٥٠ پا به این دنیا گذاشت.خدارو هزاران بار شکر میکنم که لیاقت دیدن همچین لحظه ای رو نصیبم...
27 آذر 1392

روزی که مادر شدم

زبان به سپاس که می گشایم دریا دریا کوتاهی و کاستی وجودم را پر میکند. وجود من وابسته به توست و بودنم، سلامتم و رشدم تحفه های گرانقدریست که از سوی تو دریافت کرده ام. کدام کلام است که بتواند شکر تو را گوید؟ وقتی خداوند عالم شکر تو را در کنار سپاس خودش جای میدهد و میفرماید: "مرا و پدر و مادرتان را شکر گویید" پس همیشه زبانم از سپاس تو قاصر خواهد بود و دلم در شکر تو خواهد تپید. وقتی چشم به جهان گشودم قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شد و با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت. از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پر مهر و مح...
27 آذر 1392

عشقم عاشقتم

    عاشق کیست؟ عشق مادرانه چیست؟ تمام وجودم را هم آب کنند... تمام بدنم را ذره ذره کنند... بازهم عاشقمممم... عاشق شیرین ترین پسری  که زاده شده . عاشق تو هستم پسرم ... عاشق نگاه شیرینت که به من دوخته میشود ... عاشق صدای نفسهایت هنگام خوردن شیر ... عاشق چنگ زدن هایت به بدنم وقتی که شیر میخوری ... زیبای من ..... نازنینم ..... با کدامین کلمه زیبایی با تو بودن را وصف کنم؟ با کدامین حرف لبخندت را توصیف کنم؟ عشق میان منو تو وصف شدنی نیست در کلمه نمیگنجد ... یعنی تو هم مرا دوست داری ... وقتی نگاهت را به نگاهم میدوزی این سوال من میشود .....
19 آذر 1392

یاری...

فرزند عزیزم رادوین جونم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی ، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن . یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… . وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن. وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر. وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو. وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده &hellip...
18 آذر 1392

مینویسم که بدونی ...

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی می میرم از اینجا تا دم در هم بری دلشـــــــــــــــــوره می گیرم می دونم که یه وقتایی دلت می گیره از کارم روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خودآزاری !                                        &...
9 آذر 1392
1